تا دهن شو وا می کرد آب می رفت تو دهنش نمی تونست بگه.
دست کردم تو آکواریوم درش آوردم.
شروع کرد از خوشحالی بالا پایین پریدن.
دلم نیومد دوباره بندازمش اون تو.
...
دیدم بهترین موقعه تا خوابه دوباره بندازمش تو آب ولی الان چند ساعته بیدار نشده یعنی فکر کنم بیدار شده
دیده انداختمش اون تو قهر کرده خودشو زده به خواب !!!
این داستان رفتار بعضی از آدم هایی است که کنارمونند.
دوستشون داریم و دوستمون دارند
ولی ما رونمی فهمند و فقط تو دنیای خودشون دارند
بهترین رفتار را با ما می کنند.
۱- عشق امیدوارانه یا عشقی که براساس خوش بینی زیاد بوجود آمده است: زمانیکه عاشق می شویم ،تصور می کنیم که آن فرد زندگی مان را متحول خواهد کرد ، ممکن است آن فرد به ما کمک کند تا ناراحتی و غصه های خود را فراموش کنیم و به ما آرامش هدیه کند ،اما بیشتر این نوع عشق ها در ظاهر آرام و منطقی به نظر می رسند.2- عشق نجات دهنده : در این قسمت ما به خاطر این عاشق فردی می شویم که ما را از تنهایی نجات می دهد. به این نوع عشق ،عشق ناجی گفته می شود ؛ در این مرحله نیز مانند قسمت قبل فرد سعی می کند حقایق را نادیده گرفته و به خود امید واهی بدهد.
3- عشق به خاطر از خود متنفر بودن : در این مرحله ما به خاطر این عاشق می شویم که شخص مورد علاقه ما با مابدرفتاری می کند چرا که ما هم اعتقاد داریم که شایسته آن بدرفتاری ها هستیم. نمونه این آدم ها ، افراد بدزبان ، پرخاشگر و یا کسانی هستند که از طرف مقابل شان سوء استفاده جنسی می کنند. این دقیقا با عشق واقعی در تضاد است.
4- عشق خریدنی : در این قسمت ما برای این عاشق شخصی می شویم که فکر می کنیم این عشق باعث می شود زندگی ما دارای مفهوم و ارزش بیشتری شود . این عشق تقریبا مشابه عشق امیدوارانه است ، اما ممکن است این نوع عشق شدیدتر باشد ، شاید به خاطر این باشد که دیگر تحول و دگرگونی که در زندگی ما بوجود می آیدفقط ظاهری نیست.
5- عشق کاربردی : ما در این مرحله زمانی عاشق می شویم که متوجه می شویم علایق و آرزوها و هدف های فردی مشابه هدف های ماست. فکر می کنیم ممکن است این فرد به ما کمک کند تا سریع تر به هدف های مشترک مان برسیم.
6- عشق متضاد: این قسمت ما به خاطر این که فرد مورد نظر ما شخصیت مرموز و غیر قابل فهمی دارد عاشقش می شویم. او کارهای عجیبی انجام می دهد که ما را سرگرم می کند و برای ما جالب است. این فرد شخصیتی دارد که دقیقا متضاد با شخصیت خود ماست و ما به همین دلیل عاشقش می شویم. این عشق در نقطه مقابل عشق حقیقی قرار دارد.
7- عشق حقیقی: و در این قسمت ما زمانی عاشق فرد مقابل مان می شویم که شخصیت خودمان را در وی می بینیم. او فردی است که علایق و آرزوها و اخلاقی مانند ما دارد
استاد در جواب گفت : به گندمزار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور . اما در هنگام عبور از گندمزار ، به یاد داشته كه نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی.
شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت . استاد پرسید : چه آوردی؟
شاگرد با حسرت جواب داد : هیچ ! هر چه جلو می رفتم ، خوشه های پر پشت تر می دیدم و به امید پیدا كردن پرپشت ترین ، تا انتهای گندمزار رفتم ....
شاگرد پرسید : پس ازدواج چیست ؟ استاد به سخن آمد كه : به جنگل برو و بلند ترین درخت را بیاور . اما به یاد داشته باش كه باز هم نمی توانی به عقب برگردی!
شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسید كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت : به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را كه دیدم ، انتخاب كردم . ترسیدم كه اگر جلو بروم ، باز هم دست خالی بگردم .
استاد باز گفت : ازدواج هم یعنی همین !!
آدمایی هستن که
هروقت ازشون بپرسی چطوری؟ می گن خوبم ...
وقتی می بینن یه گنجشک داره رو زمین دنبال غذا می گرده،
راهشون رو کج می کنن از یه طرف دیگه می رن که اون حیوونکی نپره ...
اگه یخ ام بزنن، دستتو ول نمی کنن بزارن تو جیبشون ...
آدمایی که از بغل کردن بیشتر آرامش می گیرن تا از چیز دیگه
همونایین که براتون حاضرن هر کاری بکنن
اینا فرشتن ...
تو رو خدا اگه باهاشون می رید تو رابطه، اذیتشون نکنین...
تنهاشون نزارین، داغون می شن !
همینها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند
نه آهن پرستا و پول پرستا و تن پرستا =))
سلام به همه دوستان خوبم من بعد از مدتی دوباره برگشتم دلم واسه شما و نظرات شما دوستان عزیزم تنگ شده میخوام دوباره شروع به کار کنم امیدوارم که خوشتون بیاد منتظر نظرات شما دوستان خوبم هستم I LOVE YOUهمگی
دوست دارم که یه اتاقی باشه گرم گرم...
روشن روشن...
... تو باشی، منم باشم...
کف اتاق سنگ باشه. سنگ سفید...
تو منو بغلم کنی که نترسم...!
... ... که سردم نشه...!
که نلرزم...!
اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار...
پاهاتم دراز کردی...
منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه دادم...
با پاهات محکم منو گرفتی...
دوتا دستتم دورم حلقه کردی...
بهت میگم: چشماتو میبندی؟
می گی: آره!... بعد چشماتو میبندی.
بهت میگم: برام تو گوشم قصه می گی؟
می گی:آره!... بعد شروع میکنی آروم آروم تو گوشم قصه گفتن...
یه عالمه قصه ی طولانی و بلند که هیچوقت تموم نمی شن...!
همون قصه اتاق تاریک ، که منو ازش نجات دادی .همونی که دیواره بین اتاقارو خراب کردیم . همون اتاقی که پر نور بود...
می دونی؟ میخوام "رگ" بزنم...!
رگ خودمو...!
مچ دست چپمو..!
یه حرکت سریع...
یه ضربه ی عمیق...
بلدی که؟؟؟
ولی تو که نمی دونی میخوام رگمو بزنم!
آخه تو چشماتو بستی...
نمی دونی من تیغ رو از جیبم در میارم...
نمی بینی که سریع می بـرم...
نمی بینی "خون" فواره می زنه... روی سنگای سفید...
نمی بینی که دستم می سوزه و لبمو گاز می گیرم که نگم: آآآآآخ...
که چشماتو باز نکنی و منو نبینی...!
... تو داری قصّه می گی..
دستمو می زارم رو زانوم...
"خون" میاد از دستم می ریزه رو زانوم و از زانوم می ریزه رو سنگا...
قشنگه مسیر حرکتش!
قشنگه رنگ قرمزش!
حیف که چشمات بسته اس و نمیتونی ببینی...
تو بغلم کردی...
می بینی که سرد شدم...
محکمتر بغلم میکنی که گرم بشم...
می بینی نا منظم نفس می کشم...
تو دلت می گی: آخی! دوباره نفسش گرفت...!
می بینی هرچی محکمتر بغلم میکنی سردتر می شم!
می بینی دیگه نفس نمی کشم...!
چشماتو باز می کنی میبینی من مردم!!!!!
می دونی؟...
من می ترسیدم خودمو بکشم!
از سرد شدن...
از تنهایی مردن...
از "خون" دیدن...!
وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم...
مردن خوب بود..
آرومِ آروم...!
گریه نکن دیگه...
من که دیگه نیستم چشماتو بوس کنم بگم: دلم میگیره ها...!
تا بعدش تو همونجوری وسط گریه هات بخندی...
گریه نکن دیگه... خب؟
دلم میشکنه...
دل روح نازکه..
نشکنش! خب؟؟؟
❤♥●•٠•˙FARZAM˙•٠•●♥❤
مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد ..به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد . دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد فریاد زد : پدر نگاه کن درختها حرکت میکنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد . کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند…
ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت میکنند . زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میکردند . باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید . او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران میبارد، آب روی من چکید .زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمیکنید ؟مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی میتواند ببیند.